برای کودکم

بی تابی

چشم زمردی من با اینکه یک دنیا حرف دارم برات اما خستگی ، قدرت جاری شدن کلمات رو ازم گرفته . اما می دونی که حرف زدن باهات مثل هوای تازه توی ریه های پردود ، مایه نشاطمه . امروز هم به بی خبری گذشت ، شبم با رویای شیرین تو آغشته شده ، و فرذا روز دیگری خواهد بود   فردا را نمی خواهم امروز هم زیاد بود توان این همه بی تابی را ندارم ...     (شعر از لیلا داداشی)   ...
31 تير 1392

یک صبح با بی حوصلگی

نازینینکم امروز به طرز احمقانه ای غمگین و کسلم ، نه حوصله نقاشی ، نه کار ، نه کتاب خوندن ، دیشب شبی که فکر می کردم نبود ، گرچه اگه هم بود باز من رو به همین حال می کشوند . شام خوردن با یه دوست قدیمی که تک تک خاطرات تلخت رو زنده می کنه و خاطرات شیرین رو به حسرتی تلخ تبدیل. بد تر از همه تو فضایی که شادی آدمهای مرفه اطرافت ، گذشتت رو به چالش می کشه . مهم نیست چه حرفهایی زده شد این که اون نمیفهمه حرفهاش خنجرهایی که تو قلبم فرو میره و در میاد و با تمام این ها فکر می کنی که باید ببینیش و باز به شکنجه نگاهش و حرفاش دل بدی. شب وقتی رسیدم خونه ایمیلی داشتم از مرد چشم فندقی ، از اوضاع رمضان پرسیده بود و قولی که تمام یک سال گذشته زی...
29 تير 1392

خبر تازه

  عزیزکم ، امروز صبح که با تمام بی خیالی ، به قصد دیدیم ایمیل های کاری ، اینباکس ایمیلمو چک کردم چشمم به اسم آشناش خورد ، یک نامه از مرد چشم فندقی ! چی فکر می کنی ماهکم ، باز مثل همیشه ، جوابی در کار نبود . جملات تکراری " مثل همیشه دوست داشتنی و بامزه ای " " دلم برای صدات خیلی تنگ شده چرا تلفنت رو جواب نمیدی ؟" " سلام قلبم" و نمیدونم معنای قلبم یعنی چه؟ قلبی که ماهی یکبار میتپه؟ و می دونم معنای بامزه ای چیه : حرف های جدی ای که میزدی ، تقاضا برای پایان دادن به این رابطه یا تغییرش ، این ها چیزیه که از نظرش شوخی بچه گونست! خوب ماه من ، جواب ظاهزا پر مهرش بیشتر از همیشه سردم کرد ، حتی میلی به خوندن دوباره اش نداشتم. تا ...
27 تير 1392

فرصتی برای عاشقی

مادرم همیشه میگفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد، باید دائم کار کند وگرنه به محض اینکه بی کار شود فورا به عشق فکر خواهد کرد. (دفترچه ممنوع | آلبا دسس په دس) فرشته چشم زمردی من، مامان تو هم می خواد همین رو بگه این کاری بود که مدت ها انجام می داد وقتی که همش درس می خوند و کار میکرد؛ و زندگی چه آسون می گذشت . امایک روزی ، یک روزی که خیلی دوره اما خاطرش نزدیک نزدیکه ، مردی وارد زندگیش شد که تمام فکرش رو به بازی گرفت ، پوست تیره و چشمای نافذ وحشی داشت ، نگاهش بدجوری مردونه بود ، وقتی به سختی فارسی حرف میزد ، اولین نگاهش قفلی رو تو قلب مامان باز کرد ، گرچه مامان فکر می کرد که اون حسی که از سر انگشتای دست تا پا توی چند صدم ثانیه حرکت ...
25 تير 1392

دلخوشی ...

به همین غروب غم‌انگیز دل‌خوشم اگر بدانم تو هم یک جایی نشسته‌ای پشت پنجره و دلت برای من تنگ شده است       کاظم خوشخو (حیف که دلش تنگ نشده )   ...
25 تير 1392

خاطره یعنی گذشته ها...نگذشته .....!

نازنینم امروز برای یک بار دیگه فرصتی به تو ، خودم و مرد چشم فندقی دادم . باز می گم که این بار آخره و باید هم باشه و امیدوارم که باشه . بهش یه ایمیل فرستادم و گفتم که چطور زندگی من رو تحت شعاع بدقولی هاش قرار داده . کاش بفهمه ، کاش این بار کاری کنه . کاش این ریسمان پوسیده یا پاره بشه یا از نو بافته . آخه مامان خیلی خسته است گلم .  می دونه ماه من آدم فقط یه بار عاشق میشه اما میتونه هزاران بار دوست داشته باشه تا وقتی که خسته نشه . آدم وقتی خسته شد دیگه قدرت دوست داشتن هم نداره اون موقعست که آدمی رو به نابودی میره . میدونی مامان راه زیادی رو رفته و حالا دیگه خیلی خسته شده اینقدر که توان دوست داشتنش رو داره از دست میده ....
24 تير 1392

حال من خوبست اما تو باور نکن!

 تو باور نکن ، هر چه شنیدی رو باور نکن ، هر چه دیدی رو باور نکن ، ماه تمام من ؛ هبچ چیز این دنیا باور کردنی نیست نه غم و نه شادی ، نه جنگ و نه صلح ، اونچه که باور کردنیه تویی ، تو یی قرص ماهم ، آدم های کمی تو دنیا این بخت رو دارن که خودشون رو باور کنن ، مامان این بخت رو هنوز نداشته اما می خواد که پیدا کنه ، می خواد که از باور تو جون بگیره واسه اینه که بهت میگه قوی میشه، صبور میمونه ، جنگجو میشه ، صلح طلب می مونه ، مامان می خواد بگه که دیگه حالش خوبه اما می دونه که تو باور نمیکنی. ...
23 تير 1392

یک تماس

معجزه کوچیک من دیروز که با تمام گرفتگی عصر جمعه رفتم پیش مامان جون و بابا جون ، تلفنم زنگ خورد به خیال اینکه همکار ها واسه نتظیم ساعت قرار کار زنگ می زنند عجله ای واسه بر داشتن گوشی نکردم ، تا وقتی رسیدم که تماس قطع شده بود . به لیست میسدکال ها نگاه کردم ، چشم زمردی من ، میتونی حدس بزنی کی بود؟ اون بود 2 تا تماس نا موفق و من که باور نمیکردم چند بار تاریخ و ساعت رو چک کردم . کمی ناراحت که چرا زودتر ندیدم اما بیشتر نگران و عصبی که اگه جواب داده بودم چی میشد؟ بازم میخواست بگه که خیلی مشغوله، که پست جدید گرفته ، که تا الان تو دفتر بوده! و بگه که زمان نداشته حتی یک ایمیل به مامانی بزنه؟ می دونم چی میگه "حق با تویه" ، " احمق نباش من فقط تو رو ...
22 تير 1392

ماه جولای

  چشم زمردی من ماه جولای داره به نیمه میرسه کم کم ، ماهی که قرار بود همه چیز فرق کنه. قرار بود تا انتهای جون مرد چشم فندقی بابای تو شده باشه. قرار بود که خونه آپارتمانیش رو به خاطر تو ویلایی کنه . و چه عکس های فریبنده ای بودن ، اتاق های کوچیک تراس های بزرگ و عکسی از دوچرخه کنار ورودی که میتونست روزی مال تو بشه . میدونی مامان با چه تلاشی داشت زبان جدید کشوری رو یاد می گرفت که قرار بود وطن تو بشه . اما حالا دوست نداره حتی لغات رو به خاطر بیاره . راستی مامان داشت دوباره اسمت رو زمزمه می کرد و کمی نگران بود که اسمت بین هم نژادی های اون مردی که قرار بود بابا باشه اسم تکراری نباشه . اما حالا نه اون زبان جدید ، نه کفش های پاشنه بلندی...
21 تير 1392

چشم های فندقی

بچه ی من ، برات گفتنی ها خیلی زیاد دارم ، ازروزی که توی خوابم اومدی ، از روزی که حس کردم بودنت رو می خوام ،و از روزی که خواستنم یک دنیا امید شد. نمیدونم از کجا شروع کنم . شاید از جایی همین آخری ها .... همین یکی دو ماه پیش ، وقتی که چشمهایی فندقی مردی منو به یاد چشم های زمردیت انداخت . درست وقتی که سر چشمهات با اون دعوایی عاشقانه داشتم ، چون اون چشم های منو برای تو می خواست و من چشم های اون رو . همین جا شروع شد چشم زمردی من ، همین جا که نه خیلی قبل تر از اینجا، اما این جا دوباره جون گرفتی ، وقتی که اون مرد ، مردی که یک سال تمام گوشمو با زمزمه های عاشق چشم هام شدنش پر کرده بود ، با خنده و شوخی از تو و خواهر برادرات حرف زد. همون روزا ...
21 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای کودکم می باشد